آخرین سلام
سلام ؛
اگرچه وسعت سلامم را بوي خداحافظي پر كرده است.
1ـ باور كن ! نمي خواهم ساحت لحظه هاي اكنون تو را با تشويش همواره ي خودم پريشان كنم ، اما ميخواهم از دلتنگي هايم برايت بگويم ؛ آدمي هم هرچه باشد ، معنايش به علاوه ي دلتنگي است . پس تويي كه طرف اين تخاطب هستي لزوماَ نبايد خواننده ي فقط باشي ، مي تواني تا پايان اين سطرها صبورانه خودت را شكل سنگ بگيري ؛ يعني سنگ صبور اين سطرها باشي.
* شرايط
2ـ هجرت يك نوع پوست انداختن است. يك جور بريده شده و يك جور وصل شدن و به همين خاطر يك جور تعليق هم هست ؛ تعليقي كه كنده شدن تو را شهادت مي دهد و وصل شدن تو را هنوز منتظر است . بايد صبر كني و دوام آوردن خودت را تا حد مدارا كش بدهي . تا ببيني زندگي چه طوري ميخواهد سر به سرت بگذارد .توي اين موقعيت ها چطوري بازي ات مي دهد و بعد چه طوري سرگردان رهايت مي كند . هرچند دنيا احمق تر از آن است كه بتواند براي اتفاق و تصادفش منطقي هم داشته باشد . اما بعضي موقعيت ها تصادف را به جانب تو هل مي دهند حتي اگر تو سرجاي خودت محكم ايستاده باشي و قصد ترك آنجا را نداشته باشي . اما اين كه تصادف براي تو شكل نردبان بگيرد يا شكل طناب چاه تنها بسته به شانس توست و اين كه موقعيت آيا از تو خوشش آمده است يا نه ، پس ميبيني كه حق انتخاب مال شرايط است و تو فقط حق انتخاب شدن داري ، نه حق انتخاب كردن .
* غم
3ـ وقتي كه از اين دريچه سرك مي كشي ، مي بيني كه ناراحتي تو چندان هم بي باعث نيست حق داري كه غمگين باشي ، يا اصلاً خنده به لب هاي تو محل ندهد . بنشيني و هي روزها شب ها را بشماري شبها هي روزها را ...و باز صبح كه مي شود منتظر شدن شب باشي . توي اتاقي كه چهارطرفش ديوار است و جز با انعكاس صداي خودت با چيزي يا كس ديگري همسايه نيستي . خب پس چرا غمگين نباشي . چه سلطنتي بهتر از دولت غم . تو كه غريبه ي هميشه ي آن جمع هاي آشنا هستي خوب بايد اين حرف ها را بفهمي . و اين كه بعضي وقت ها همين غم يك متانت خاصي به آدم مي دهد كه اگر سعي كني باهاش كنار بياي و يا بهش عادت كني ، مي تواني هميشه آدم متيني باشي.
* بودن
4ـ خسته ام ديگر دارم دور مي شوم ، از هر آن چه كه قبلاَ نزديكش بوده ام ، بدون اينكه به چيز جديدي نزديك بشوم . دور شده ام يعني وانهاده شده ام . آدم وقتي از همه چيز دور باشد نزديك هيچ چيزي نيست . تنهايي هم كه خب ... مي گويند كه مال خود خداست . خيلي عجيب است . تنهايي نه ، خدا را مي گويم كه فكرش دست از سر تنهايي من هم بر نمي دارد . ديگر يك جورهايي دارم سعي مي كنم با زندگي كنار يا بهتر بگويم با خودم كنار بيايم . تجربه كردن شكل هاي متنوع زندگي ديگر هيجانم را برنمي انگيزد . انگار يك ملال مشتركي توي همه ي اين بودن ها هست . توي نفس اين بودن ملال هست، همچنان كه گناه هم هست . معصوميت فقط مال سنگ و گياه است . نفس بودن خودش تمايل به گناه است و ملال و اضطراب و تنهايي و فراموشي ...
* ادبيات
5ـ گفتم كه : دارم با خودم كنار مي آيم . اين شكل ناهموار زندگي را پذيرفته ام انگاري ، به اين عليالسويه بودن يك جورهايي ، بفهمي نفهمي ، دارم تن مي دهم . تنها پناهگاهي هم كه برايم مانده همين مشغله ي خواندن و نوشتن است . انگار كه ادبيات براي آدم هايي مثل من سنگر آخر است . آخرين جرعه اي كه ته قمقمه مانده است ، نوعي غفلت است و نوعي علاقه . عشقي است كه همسايه با غصه هاي توست . به همين خاطر هست كه هم الآن دارم مي نويسم ؟ مي بيني كه فقط دارم مي نويسم . چي اش را نمي دانم مي نويسم چون اين نوشتن همسايه است با مرگ من و همسايه است با آزادي من . با مرگ و آزادي من نوشتن همسايه است .
* نيمه گم شده
6ـ مي گويند كه همه ي آدم ها يك نيمه ي گمشده اي دارند . بعضي ها كه انگاري دنبالش بوده اند مي گويند كه آن نيمه عشق است . و وقتي كه پيدايش مي كنند و وصل مي شوند به آن تازه مي فهمند كه نيمه ي گم شده شان هنوز هم گم است و يا حتي گم تر .آن قدر كه فكر پيداشدنش هم گاهي از حافظه گم مي شود . اين تنها حق ما آدم هاست كه نيمه ي گم شده اي داشته باشيم و حتي نتوانيم پيدايش كنيم. عشق قبل از اين كه نيمه ي گمشده ي هر آدم باشد ، يك شكلي از فرار و گريز است . فرار از خود پرسش و گريز از آن دغدغه هاي دائمي . يك نوع پا دادن به غفلت است و يك جور دروغ صميمانه كه آدمي گاهي براي ارضا و تسكين به خودش مي دهد . اما هيچ كدام اين ها درد جستجوي آن نيمه گم شده را ساكت نمي كنند . اصلاَ قبل از اين كه گمشده اي داشته باشي هميشه مي خواهي كه اصلاَ خودت گم كرده ي كسي باشي تا مگر يك روز بيايد و پيدايت كند . خوب مي بيني كه همان طور كه هيچ كس نمي آيد تا ما را پيدا كند ما هم هيچ وقت آن نيمه ي گمشده ي خودمان را نمي توانيم پيدا كنيم . حتي اگر همان جا كنار دستمان باشد . چون اگر كه پيدايش كرديم كه ديگر اسمش نيمه ي گمشده نيست . نيمه ي پيدا شده هم كه هيچ وقت نقش نيمه ي گمشده را ندارد اين نيمه ي گمشده پس مي رود توي ذهن ما تا بتوانيم هميشه با خاطره اش زندگي كنيم.
* عشق
7ـ بيهوده نيست كه مي بيني عشق به سراغ من نيامده است.اين نيامدنش نيمه ي گمشده ي من است . اما اگر آمد ديگر تسكين است و غفلت ، نيمه ي پيدا شده هم كه هيچ وقت اسمش نيمه ي گمشده نيست . پس با اين تنهايي و اين جستجو است كه فعلاً روز و شب مي گذرانم . سكوت هم دارد اين روزها طرز صحبتش را با من عوض مي كند . دارم با خودم كنار مي آيم . ديگر حرف و سخن هيچ آدمي نه مرا خوشحال مي كند و نه ناراحت . فهميده ام كه پشت سر همه ي روابط عاطفي همواره يك نوع نقصان نهفته است . نفس آن نقصان است كه رابطه ي عاطفي را به وجود مي آورد ـ حتي عشق . پس دارم رنگ عاطفه را از رابطه هايم كم مي كنم تا نقصان عاطفه ام را تهديد نكند . حتي ديگر دارم از آدم ها پرهيز مي كنم . آن قدر كه گاه وسوسه ي صحبت با اشباح مساحت سرم را احاطه مي كند و يك وقت همان طور كه توي چهار ديوار اتاق احاطه شده اي مي بيني كه صدائي دالان هاي گوشت را پر كرده است . چشم هايت را وا مي كني و مي بيني هيچ كس نيست و هيچ چيز مگر بادي كه مثل شبح لاي پرده ها ميپيچد .