پلیس ها بازرسی ام کردند
اما نیافتند تو را
که در سرزمینم ممنوع بودی
رمائیل
بعد از تو
به رضا شهید ضیائی
1
دقیقاً یک مزرعه علف چه می گوید
در میان گندمزار
بلبل زرد برای که می خواند
باد چرا لابه لای شاخه ها می پیچد
و آفتاب برای چه روشن است؟
2
کنار خودم می نشینم
و استخونهایم را به شکل اسبی می تراشم
تا از این سرزمین
دور شده باشم
3
بعد از تو
قرار نیست کسی از اینجا بگذرد
قرار نیست کسی بیاید و پل ها را تعمیر کند
قرار نیست سوزنبان، ریلی را بگرداند
در این مکان زمان زنگ زده است
و من
بیهوده اینجا ایسناده ام
با دل واقعی ام
علی عربی
نیستی که ببینی
مث یه قوطی کنسرو لوبیام
تو یه جنگ لعنتی
که می خوان دل و رودمو بریزن تو دل و رودشون
آره
مث یه قوطی کنسرو لوبیا
هیچم برام مهم نیست که آخرش ببندنم دم گلوله
آخه تو این جنگ لعنتی
یکی دو تا بچه هم هستن
که می خوان خوب نشونه برن
آبان صابری
فریادهایت را مرور می کنم
تا قدم بلندتر شود
آزادی
باد همه برگ ها را هم اگر ببرد
پاییز را
از جایش تکان نخواهد داد
برادرم ، برادر عزیزم
اندوهت را
چون کیسه های برنج به دوش می گیرم
و مثل ترانه ای غم ناک - هر شب
از رادیو می شنوم
آه
آزادی آزادی
آیا این غم انگیز نیست
که مردم
همه نامت را می دانند
و هیچ کس صورتت را ندیده است
برادرم ، برادر عزیزم
تو اولین ترانه ای نیستی
که زمستان را در کادوئی پیچید و بادها را به دنبال خود کشاند
تو اولین ترانه ای نیستی
که در تهران به طرز مرموزی پایان گرفت
مرتضی حنیفی
بگذار صدایی مهربان باشم
بر صفحه گرامافون
بگذار به اتاقم برگردم
و با قلب خودم بمیرم
نگاه کن
چگونه به جراحت گذاشت مرا این سرزمین
که اکنون تنها می توانم شال کمرم را ببندم
تا گرده ام را گرم کند . ع. ج
برف
برف نمی تواند مرگ را بپوشاند
باد نمی تواند ـــــــــ آمدند
رگهایت را با تسمه تاریک بستند
و دلت را به دشواری کشتند
زیبایی تو کوتاه بود
مثل دری که ناگهان بسته می شود
متین و بزگوار
چون پیامبری که بر پهلوی راست می خوابد
مرگ را تحمل کن
تنها با کمی خستگی
خواب های بیشتری می بنند
کارگرانی که چند ایستگاه
بعد از تو پیاده می شوند
علیرضا جهانشاهی
عصر سرد پنج شنبه ای سیاه ، قهوه خانه گرممان نمی کند
من و جمع دوستان گاه گاه ، قهوه خانه گرممان نمی کند
درد خانه کرده در دلم رفیق ! برف در صدای ما نشسته است
شعر دیگری بخوان رضا که آه ، قهوه خانه گرممان نمیکند
ج . ک
بَبر
تلاش بیهوده ای است
دفن مردی که هنوز از پا نیفتاده است
بیهوده خاک می ریزند
بر آرامش ببری که در گور خفته است
نه !
پنهان نمی شود در خاک سردی که شایسته مورچکان است
رضا شهید ضیائی را می گویم
و نام او چون شعری تازه
در خاطرم خط می اندازد
جواد کلیدری
حق با تو بود
حق با تو بود
برادر مغرورم
شمعدانی ها در خاک غربت ریشه نمی دوانند
ما چون همیشه دیر رسیدیم
و زندگی
بسان دندان شیری از گوشهی لبخند تو افتاده بود
باران پیش از ما
به برف نشست
به راستی
چه کسی جز آسمان می توانست کوهی چنان رشید را
کفن بپوشاند ؟
جواد گنجعلی
نستعلیق حیرانی
چه خطی می نویسد سرمه بر بادام طولانی
کتابت کن تماشا را به نستعلیق حیرانی
جلاجنگ سم اسبان خراج چشم زخم تو
بگو چشمت کنند آهو سواران خراسانی
رسولان سر زلفت پریشانند از هر سو
به بعثت می رسد هر سوی این گیسو پریشانی
چه سرخی می کند خنجره خرامی های رنگهایت
اناری تر بزن رگ را شهید اول و ثانی
برقص ای آتش هندو دوات روی کاغذ را
که نستعلیق را شیواتر از آهو برقصانی
فراوان کرده حسنت رونق بازار حالم را
چه حالی دارد از حسن تو بازار فراوانی
سپاه سیب غلتید از طواف کعبه چشمت
که آسیب بلا را از مریدانت بگردانی
چه می گویم نمی گویم که خاموشند درویشان
که خاموشند هنگامی که تو انجیل می خوانی
سلامم را به دار آویز و درب بگشا به تکفیرم
مسیحای جوان مرگ من از ترس مسلمانی
حافظ ایمانی
ولد تو مرگ را پیش بینی نمی کرد
تابوت را
چگونه به تو می فهماندیم
کجا دفنت می کردیم
تا در امان باشی .
تکاپو
زیبایی همه چیز را از آن خود می کند
حتی مرگ را
برای همین است که تو
دیگر در میان ما نیستی
نه لباسهایت به تکاپو افتاده اند
نه خودکارت
نه زنی با موهایش به پیشواز آمد
همه چیز مشکوک به نظر می رسید
گریه های نابه هنگام
آفتاب نیمروز
بعد از تو
ما بیشتر مواظف به یکدیگریم
در تنهایی سوت می زنیم
و یک جفت کفش اضافی
پشت درِ اتاق می گذاریم .
الهام اسلامی
ترا در کوهستان به خاطر می آورم
به هنگام در به دری باد
وقتی پلی را از جا می کند
در اتاقی کوچک ، به اندازه کف دست
و پرچمی ، که پاییز را دشوار کرده است
ترا به هنگام باریدن باران
- حلزونی که بیهوده برگی را مرطوب می کند -
ترا در مه
وقتی که به رود نزدیک می شود
چون پیغامی خونین به خاطر می آورم
و سنگها
سعی می کنند خونت را پنهان کنند .
شاعر
حرف که می زنی انگار
سوسنی در صدایت راه می رود
حرف بزن
می خواهم صدایت را بشنوم
تو باغبان صدایت بودی
و خنده ات
دسته کبوتران سفیدی
که به یکباره پرواز می کنند .
تو را دوست دارم
چون صدای اذان در سپیده دم
چون راهی که به خواب منتهی می شود
ترا دوست دارم
چون آخرین بسته سیگاری در تبعید .
تو نیستی
و هنوز مورچه ها
شیار گندم را دوست دارند
و چراغ هواپیما
در شب دیده می شود
عزیزم
هیچ قطاری وقتی گنجشکی را زیر می گیرد
از ریل خارج نمی شود .
و من
گوزنی که می خواست
با شاخ هایش قطاری را نگه دارد .
غلامرضا بروسان